ایران اسلامی يه روز يه خانوم حاجي بازاري خونه ش رو مرتب کرده بود و ديگه مي خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه براي حاج آقاش. تازه لباس هاش ر و در ورده بود و مي خواست آب بريزه رو سرش که شنيد زنگ در خونه ر و مي زنند. از پنجره ي حمام نگاه مي کنه و مي بينه حسن آقا کوره ست. بنابراين با خيال راحت همون جور لخت ميره پشت در و در ر و براي حسن آقا باز مي کنه.حاج خانوم هم خيالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز مي کنه که بياد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهاي قديمي حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم مي بينه که حسن آقا با يه بسته شيريني اومده بنده خدا. تعارفش ميکنه و راه ميافته جلو و از پله ها ميره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عريون ميشينه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. ميگه: خب خوش اومدي حسن آقا. صفا اوردي! اين طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفيد ميشه و جواب ميده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اينم شيرينيشه که اوردم خدمتتون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]()
|
|||
![]() |